۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

نمی دانم تا کنون محو هجوم پولکی هایی که می بارد از دست خدا بر دامن زمین شده ای!
نمی دانم تا کنون بی اختیار دویده ای در همان پیاده رویی که مردمان با نرمی گام بر می دارند.
نمیدانم ...
میدانی ...؟
راستی تو هم میدانی ؟
نه
تو نمی دانی..
زمزمه ی خدا را می گویم در گوش دلی شکسته
فارغ از دنیا و هر آنچه تو می پنداری (به جز تو)
اما همه فهمیدند همان شب
وقتی فارغ از دغدغه نگاه هایی متعجب برای لمس سردی سپیدترین پولک خدا می پریدم
گاهی بالا گاهی بالاتر
....
و شاید اینان هرگز ندانند که من هم یخ زده ام ...

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه



کاش جایی بود دور دووووووووور
برای گم کردن رویایی در پاییز
...
امروز باران نرم نبود
باز بار ابرها افتاده بود بر دوش پلک هایم
با قدم هایم می شماردم ضرب آهنگ یک در میان اشک و باران را
گاهی سرد ،گاهی گرم
و پیوسته نمناک و نمناک و نمناک تر
...
و حالا من بودم و برگ ها
مثل هم خیس خیس
مثل هم زرد زرد
خوش به حال برگها خورشید که بیاید ...

راستی خورشید من رفت تا در آسمان دیگری بتابد...

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه


دل داده بودم
پس آوردند
نخواستم
می دانستم می میرد
به اجبار دادند
با درد گرفتم
چند وقتی است روی طاقچه است
نفس نمی کشد
هر شب با التماس به پایش می نشینم
که شاید بگرید
می ترسم
روی طاقچه کناریک هدیه تولد
چشمانش خشک شوند

دق کند!
...................................................................

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآهای خدااااااااااااااااااااااااااااااااا
هنووووووووووووووز می خوای بمونم
یادته اون روزا می گفتم هرگز واسه شفام دعا نمی کنم
دیدی چی شد .... دیدی چی شد
با من حرف بزن ...


۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه


دیشب خدا را دیدم ...
در نگاه کودکی با کفشهای قرمز
راز کنار تو یودن را می گفت
راز همان دیداری که آخرین تار پیوستگی رویایم با دنیای تو را از دستانت می گرفتم . .
راستی من هم آرزومو دیدم ...

از همان بار نخست که تو را دیدم ،آغاز شد ، و هنوز همان گونه است _تنها هزار بار ژرف تر و پر شورتر
تو را برای ابد دوست خواهم داشت .از مدت ها پیش که در کالبد زمینی یکدیگر را دیدار کنبم ،
تو را دوست داشته ام ازهمان بار نخست که تورا دیدم ،این را می دانستم این سرنوشت بود ... جبران خلبل جبران

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

______________


یادم آید : تو به من گفتی :
از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم :‌
"حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"
باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
.
.
.

یادم آید دگرکه از تو جوابی نشنیدم

.............جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!!!
...به چه حالی ... گذشتم
....................................................................................

چه میدونی ...وقتی یه دل برای تو نماز حاجت می خونه...

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

______________


حالا که خلوت کوچه ها پر شده است از صدای گام های بی نفسم ...

آشنا ترین بزرگراه شهر می شود غصه دار غربتم...

۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه

آهسته آهسته می ریزم می افتم


چقدر بی خواب می شود بالشتکم وقتی خیس است از فریادهایی در سکوت!
گیج می شود رو اندازم گاه و بی گاه از پیچ و تاب بی قراری ها !
پر می شود هوای اتاقم ازصدای نفس نیمه تمام هق هقی بی انتها!
در آمیزنده با خس خس پاییزی تنفسم...!
و نوری که باز سقف اتاقم را از سایه ی عکس تو شاد می کند
و باز خیس ترو خیس تر می پیچم و می پیچم...

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

حتی تنها تر از تو



دور می شوم هر لحظه از تنفس عمیق رهایی
به سختی می فشارم دستانی را که در خلا ساخته ام از نیستی
دلبسته ام به هیچستان ...
بی سرانجام می پیمایم سپیدی را تا انتهای امید بر نقشی گنگ
اینجا سرزمین من نیست من گمشده ام
در تلالونگاهی که هرگز چشم به راهم نبود...

...........................................................................................

شاید از زمستان نگاه تو چشمانم هر روز از پاییز نمناکترند...

۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

و من متولد شدم...

چقدر امشب منتظر بودم...
چقدر دوست داشتم بین کسایی که یادشون بود باشه...
شاید فراموش کرده بودم که نمیدونه...
اولین سالی که همچین احساسی داشتم و شاید...
.........................................................................................................
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از اینجا ییرد

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

های دلا پاره کنم این قفس جانی من...



در انتهای خواستنی کودکانه
جدا از تصور هرز حادثه بود که روییدم در بی کرانه دنیا
پیوسته با مهر و تهی شده از رنگ
لمس لحظه را نا ممکن از حضور تو
و شوق وجود
تنها حاصل هویدا از بودنت
فراموشی التماس کوچ
در نا باوری دوستی
هر نقطه را به تمنای جمله کشاندن
و هر باران را به پیوند چشم خواندن
بی موسیقی ساعت تا صبح طنین لرزش را شماردن
بی هوا در خلوت ماه کلام باختن
گذشتن
بی تنفس زمان
و دور شدن از گرم گرم تا سرد فاصله
و اکنون با ریگ نشسته
در بی سرابی چشم
در بی وزنی ...بی بال وپر
خالی از جوانه و انباشته از روان شدن
...
وبدین سان بود که من بی دل شدم...

۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

دیر سانیست که با چشم ترم ...

نه صدا را هنجار می شمارم
و نه نسیم را همنفسم می دانم
محصور شده تنفس خویشتنم
دور شده از زیبایی
نه به بال های شکشته امید بسته ام
نه به یاد دل باخته ام نه به مصیبت
غم بسته قفسی باز
گریخته از پرش وپروازم
هنوز خاطرات خیال کوچه ای تنها...
در امتداد سکوتی سنگین
و صدای قناری که هرگز از گذر عابر باک نداشت
نا آشنای زمان و گسیخته از آشنایی
آن زمان بود که
عشق را بی رمق یافتم
خسته و شکسته
وقتی حتی نفس را به سختی تجربه می کردم
مرا فرا نخوانده بود که او را در آغوش کشیدم
و نمناک شدم از لرزش ...
از ترس ...
و شاید در باور باختن بود که بی رنگ شد در من ...
نا پدیدو ناپیدا
آمیخته با من ...
و تنها من ...
و هنوز دستانم دلتنگ است
برای سردی برای نمناکی ...

۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه

ابروباد بهانه است رنگ را هوای آغوش است...

فراموش نکرده ام آخرین باری را که رنگ زدم بر یادت
و آخرین باری را که باز هم تمام صفحه پر شد از ناله برگ
وباز پر شد اتاقم از خیسی باران و
باز بوی حضورت ............
شاید آخرین باری که باز دستان من هوای آواز داشت
و چه نرم می نواخت آرامش چشمانت را در من و ماندگار کردند تمام دور بودن های دنیارا در نگاه من تا ابد
شاید رنگ ها هم دانستند دلتنگی را
وقتی فریاد ازچشمم بر دامن صفحه گریخت
شاید هم لحظه در آغوش کشیدن رنگ ها را فراموش نکرده ام
...کاش یادشان نرود که از چشمان من آموختند که شاید فردا هم برای دلتنگی دیر است ...

....................................................................................................
تو که خود سوزی هر شبپره را می فهمی
باورم نیست که مرگ یال و پر یادت نیست

۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه

اشک محکوم...محکوم به اشک

دانه اشکی بودم
محکوم به چکیدن از چشم خدا بر دامن زمین
به قیمت فراموشی پاکی بود که با خاک آمیختم
هر روز و هر روزتر
اما شاید به پاداش همان جدایی بود که جوانه زدم از خاک و در این زمان پیمودم فاصله تیرگی تا سبزی را
قد کشیدم در تمنای خواستن دست در آسمان کشیده و چشم انتظار
مسرور از قامت خویش و جوانه به سوی او بود که حسرت می بردم از پرواز پرستو و سرود قناری
و تماشاگر عروج ازدامن رود به آغوش خورشید
و صبر لبریز می کرد حضورم را از پایبندی به پرواز در رهایی
و من نمی دانستم کاش می دانستم کاش می دانستم
که در انتهای روز های خورشیدی شاید بادی پاییزی خواهد شکست دست های تمنایم را
و آنروز بود که فریاد را در سکوت خویش زمزمه کردم
و باریدم با باران... با پاییز
ولی باز هم پرستو ها کوچ کردند
ومن فراموش نکرده ام رنج شکست را درغم مرگ رویا هایم
و می شکنم دوباره و دوباره در نفس هر نسیم
و می بارم با هر باران با هر پاییز
و اکنون ...
باور کرده ام هنوز هم محکومم
به سبزی در هر بهار و باریدن در هر پاییز و شکستن و شکستن وشاید حتی بیشتر ....

۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه

یک دانه خاکستر دلتنگ

و حالا
که حتی بی باران هم لمس حضورت در رگ های شهر من جاریست ...
و اکنون که صدای تو با سکوت من هم نوا شده ...
و اکنون که ماه هاست خاکسترم به خیسی رفتن عادت کرده ...
می خواهم پر شوم از نسیمی که
که می برد من را تا انتهای همان خطوطی که تنها گنا هشان توازی بود !!!
.............................................................................................................................................
باز امشب دلتنگی نمازم را شکست ...کاش خدا بود و شانه هایش ...حالا که بالشتک کودکیم هم از بغض دق کرد...

۱۳۸۷ فروردین ۶, سه‌شنبه

آغاز ِ پایانم

باز یه شبی که میدونم از اون شباست.....
قرارٍصبرم تا سپیده با سکوت رقیب بشه...
چقدر تا انتهای سحر وقت دارم؟؟
آخه صبحا خوابن..ماه و ستاره ها رو می گم...
اونوقت سرم و رو شونه کی بذارم؟
چقدر کلمه .....چرا غصه هام تو کلمه ها جا نمیشن؟
چرا شب منو از خودش بیرون نمی کنه؟
چقدر چشمام بی تعارف شده ...
چرا تمومش نمیکنه؟
چراااااااااااااا؟
بازم نمی شنوم....
اصلاً من کیم؟ اینجا چی کار می کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
..........................................................................................................
از فاصله تا فاصله.....فقط پر شد از صدا.....و چندین صدا ...وقتی صفحات یاد تو از یک می گذرند....

یادم هست، یادت نیست


روز پاییزی میلاد تو در یادم هست روز خاکستری سرد سفر یادت نیست
ناله نا خوش از شاخه جدا ماندن من در شب آخر پرواز خطر یادت نیست
تلخی فاصله ها نیز به یادم ماندست نیزه بر باد نشستستو سپر یادت نیست
یادم هست یادت نیست
یادم هست یادت نیست
خواب روزانه ا گر در خور تقدیر نبود پس چرا گشته شبانه در به در،یادت نیست
من به خط و خبری از تو قناعت کردم قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست
یادم هست یادت نیست
یادم هست یادت نیست
عطش خشک تو بر ریگ بیایان ماسید کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست
تو که خود سوزی هر شبپره را می فهمی باورم نیست که مرگ یال و پر یادت نیست
تو به دل ریختگان چشم نداری بی دل آنقدر غرق غروبی که سحر یادت نیست
یادم هست یادت نیست
یادم هست یادت نیست

۱۳۸۷ فروردین ۵, دوشنبه

قاب خالی...قاب بی رنگ

بی رنگ شدم هر روز و هر روز !
لبریز از نقش تو و تهی از رنگهای دیگران
شفافتر از همه باریدی بر تکه هایم که شکسته بود پیشترها ...
آمیختم!
سنگین ترو سنگین تر...
رنگ باختم و رنگ باختم !
وبی پناهتر شدم هر لحظه در هجوم نور ...
اکنون ...حتی سایه ای از تو رانیز به یادگار ندارم !!!!

......................................................................................
کاش می شد تصویر کرد تو را از صدا
شاید دیوار اتاقم پر نمی شد از قاب های خالی از تو !؟

۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

.........


شاید گم شده ام !شاید هم گریختم !
از آغاز، از تازگی، از بهار..
آویخته به تک شاخهِ فراموشم
می شنوم سوقط را
نا آشنایند برایم دستانی که کشیده شده اند تا نزدیکی وسعت تنهایی خاموشم
دورمی شوم از بودن ...
دور و دورتر از لحظه، از زمان ...
کاش باور می کردندسردی خاکم را
دفن شده در همین نزدیکی
پشت آرامش چشمان تنها ستاره شبهای بارانیم ...

۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه

از سکوت شب برفی بگوو فریاد ت!

آن شب بود که دیگر از سقوط نترسیدم .ا ز سرما از موج...
در هر لحظه کنجی می نشستم
سر در آغوش کشیده وبی تمنا
و من خاموش وخاموش تر شدم...
رفته بودی!
شایدخیلی پیشتر ها
اما آمدی ،می دانم. نه با پای خود با دستان خدا
می باریدند تمام شب های من و تو پاسخ آفتابی آن روزها ...
خواب دیده یودم تو را در رویاهایی پیش از آن...
و اکنون شب و روزم را با رویای تو خواب می کنم.
لبریز است لحظه هایم از عمق حضورت
و چشمانم پیوسته غرق در شبنم
غرق در تو...بهار نمی خواهم...دختر بهار در پاییز ماندگار است.

۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

2008/2/4


در امتداد همان نگاهها یود که دانستم هنوز گریستن آیین زیباییست!
کنار همان نیمکتی که تو را هرگز ندید...
....در عمق نیستی زیانم دیدی عاقبت چشمان من نیز سخنگو شد...
چرا زمان را از من دزدیدند!!؟

پرواز را دوستتر می دارم.. اکنون که...

کودکی را پیمودم، پنهان از چشمها ،در نقابی که اینان زندگی می نامندش...
و پرواز می کردم در خیال.... در خواستن ...
به سوی پرواز...
دور از نگاه دور از نقاب......
و اکنون شکسته نقابی عریانم..در پی دانه های کوچک شب های ریزانم ...
ترسانم، از خواندنی شدن و گریزان، از بنفشه!!!

۱۳۸۶ اسفند ۲۷, دوشنبه

شهر من...

اینجا پایتخت است ....
با سکوت می روند ....
وبی صدا می مانی!!!
می روندوتو در بی صدایی ها آوازه خوان می شوی!
شاید این شهر ترانه را کم دارد......
بسیارند که می سراینداما توان فریاد کو؟؟؟

۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

دیگر نمی نگرم!من آرامم!

سرنوشتم رااین چنین به بازی روزگار سپرده ام ......
بی خبر از آن که روزگار هم در نگاه تو می بازد به بازی سپردگانش را !!!

۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه

سکوت!

ایستاده ام صبورانه بر هیچی از خویشتن !!
نظاره گرگم شدن های تنهایی بی حرفم !
قسمت کردهام عشق را با بی رنگی خیال که میبرد مرا تا بی انتهایی حضور تو !
چه بی تحمل می شوند دستانم برای قلم وقتی تنها یاد تورا نقش می کنند.....
رنگی نیست .....
فریادی نیست....
وشاید تو فریاد مرا از رنگها ربوده ای!
دلم فریاد میخواهد!!