دانه اشکی بودم
محکوم به چکیدن از چشم خدا بر دامن زمین
به قیمت فراموشی پاکی بود که با خاک آمیختم
هر روز و هر روزتر
اما شاید به پاداش همان جدایی بود که جوانه زدم از خاک و در این زمان پیمودم فاصله تیرگی تا سبزی را
قد کشیدم در تمنای خواستن دست در آسمان کشیده و چشم انتظار
مسرور از قامت خویش و جوانه به سوی او بود که حسرت می بردم از پرواز پرستو و سرود قناری
و تماشاگر عروج ازدامن رود به آغوش خورشید
و صبر لبریز می کرد حضورم را از پایبندی به پرواز در رهایی
و من نمی دانستم کاش می دانستم کاش می دانستم
که در انتهای روز های خورشیدی شاید بادی پاییزی خواهد شکست دست های تمنایم را
و آنروز بود که فریاد را در سکوت خویش زمزمه کردم
و باریدم با باران... با پاییز
ولی باز هم پرستو ها کوچ کردند
ومن فراموش نکرده ام رنج شکست را درغم مرگ رویا هایم
و می شکنم دوباره و دوباره در نفس هر نسیم
و می بارم با هر باران با هر پاییز
و اکنون ...
باور کرده ام هنوز هم محکومم
به سبزی در هر بهار و باریدن در هر پاییز و شکستن و شکستن وشاید حتی بیشتر ....
محکوم به چکیدن از چشم خدا بر دامن زمین
به قیمت فراموشی پاکی بود که با خاک آمیختم
هر روز و هر روزتر
اما شاید به پاداش همان جدایی بود که جوانه زدم از خاک و در این زمان پیمودم فاصله تیرگی تا سبزی را
قد کشیدم در تمنای خواستن دست در آسمان کشیده و چشم انتظار
مسرور از قامت خویش و جوانه به سوی او بود که حسرت می بردم از پرواز پرستو و سرود قناری
و تماشاگر عروج ازدامن رود به آغوش خورشید
و صبر لبریز می کرد حضورم را از پایبندی به پرواز در رهایی
و من نمی دانستم کاش می دانستم کاش می دانستم
که در انتهای روز های خورشیدی شاید بادی پاییزی خواهد شکست دست های تمنایم را
و آنروز بود که فریاد را در سکوت خویش زمزمه کردم
و باریدم با باران... با پاییز
ولی باز هم پرستو ها کوچ کردند
ومن فراموش نکرده ام رنج شکست را درغم مرگ رویا هایم
و می شکنم دوباره و دوباره در نفس هر نسیم
و می بارم با هر باران با هر پاییز
و اکنون ...
باور کرده ام هنوز هم محکومم
به سبزی در هر بهار و باریدن در هر پاییز و شکستن و شکستن وشاید حتی بیشتر ....