۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه

اشک محکوم...محکوم به اشک

دانه اشکی بودم
محکوم به چکیدن از چشم خدا بر دامن زمین
به قیمت فراموشی پاکی بود که با خاک آمیختم
هر روز و هر روزتر
اما شاید به پاداش همان جدایی بود که جوانه زدم از خاک و در این زمان پیمودم فاصله تیرگی تا سبزی را
قد کشیدم در تمنای خواستن دست در آسمان کشیده و چشم انتظار
مسرور از قامت خویش و جوانه به سوی او بود که حسرت می بردم از پرواز پرستو و سرود قناری
و تماشاگر عروج ازدامن رود به آغوش خورشید
و صبر لبریز می کرد حضورم را از پایبندی به پرواز در رهایی
و من نمی دانستم کاش می دانستم کاش می دانستم
که در انتهای روز های خورشیدی شاید بادی پاییزی خواهد شکست دست های تمنایم را
و آنروز بود که فریاد را در سکوت خویش زمزمه کردم
و باریدم با باران... با پاییز
ولی باز هم پرستو ها کوچ کردند
ومن فراموش نکرده ام رنج شکست را درغم مرگ رویا هایم
و می شکنم دوباره و دوباره در نفس هر نسیم
و می بارم با هر باران با هر پاییز
و اکنون ...
باور کرده ام هنوز هم محکومم
به سبزی در هر بهار و باریدن در هر پاییز و شکستن و شکستن وشاید حتی بیشتر ....

۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه

یک دانه خاکستر دلتنگ

و حالا
که حتی بی باران هم لمس حضورت در رگ های شهر من جاریست ...
و اکنون که صدای تو با سکوت من هم نوا شده ...
و اکنون که ماه هاست خاکسترم به خیسی رفتن عادت کرده ...
می خواهم پر شوم از نسیمی که
که می برد من را تا انتهای همان خطوطی که تنها گنا هشان توازی بود !!!
.............................................................................................................................................
باز امشب دلتنگی نمازم را شکست ...کاش خدا بود و شانه هایش ...حالا که بالشتک کودکیم هم از بغض دق کرد...

۱۳۸۷ فروردین ۶, سه‌شنبه

آغاز ِ پایانم

باز یه شبی که میدونم از اون شباست.....
قرارٍصبرم تا سپیده با سکوت رقیب بشه...
چقدر تا انتهای سحر وقت دارم؟؟
آخه صبحا خوابن..ماه و ستاره ها رو می گم...
اونوقت سرم و رو شونه کی بذارم؟
چقدر کلمه .....چرا غصه هام تو کلمه ها جا نمیشن؟
چرا شب منو از خودش بیرون نمی کنه؟
چقدر چشمام بی تعارف شده ...
چرا تمومش نمیکنه؟
چراااااااااااااا؟
بازم نمی شنوم....
اصلاً من کیم؟ اینجا چی کار می کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
..........................................................................................................
از فاصله تا فاصله.....فقط پر شد از صدا.....و چندین صدا ...وقتی صفحات یاد تو از یک می گذرند....

یادم هست، یادت نیست


روز پاییزی میلاد تو در یادم هست روز خاکستری سرد سفر یادت نیست
ناله نا خوش از شاخه جدا ماندن من در شب آخر پرواز خطر یادت نیست
تلخی فاصله ها نیز به یادم ماندست نیزه بر باد نشستستو سپر یادت نیست
یادم هست یادت نیست
یادم هست یادت نیست
خواب روزانه ا گر در خور تقدیر نبود پس چرا گشته شبانه در به در،یادت نیست
من به خط و خبری از تو قناعت کردم قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست
یادم هست یادت نیست
یادم هست یادت نیست
عطش خشک تو بر ریگ بیایان ماسید کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست
تو که خود سوزی هر شبپره را می فهمی باورم نیست که مرگ یال و پر یادت نیست
تو به دل ریختگان چشم نداری بی دل آنقدر غرق غروبی که سحر یادت نیست
یادم هست یادت نیست
یادم هست یادت نیست

۱۳۸۷ فروردین ۵, دوشنبه

قاب خالی...قاب بی رنگ

بی رنگ شدم هر روز و هر روز !
لبریز از نقش تو و تهی از رنگهای دیگران
شفافتر از همه باریدی بر تکه هایم که شکسته بود پیشترها ...
آمیختم!
سنگین ترو سنگین تر...
رنگ باختم و رنگ باختم !
وبی پناهتر شدم هر لحظه در هجوم نور ...
اکنون ...حتی سایه ای از تو رانیز به یادگار ندارم !!!!

......................................................................................
کاش می شد تصویر کرد تو را از صدا
شاید دیوار اتاقم پر نمی شد از قاب های خالی از تو !؟

۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

.........


شاید گم شده ام !شاید هم گریختم !
از آغاز، از تازگی، از بهار..
آویخته به تک شاخهِ فراموشم
می شنوم سوقط را
نا آشنایند برایم دستانی که کشیده شده اند تا نزدیکی وسعت تنهایی خاموشم
دورمی شوم از بودن ...
دور و دورتر از لحظه، از زمان ...
کاش باور می کردندسردی خاکم را
دفن شده در همین نزدیکی
پشت آرامش چشمان تنها ستاره شبهای بارانیم ...

۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه

از سکوت شب برفی بگوو فریاد ت!

آن شب بود که دیگر از سقوط نترسیدم .ا ز سرما از موج...
در هر لحظه کنجی می نشستم
سر در آغوش کشیده وبی تمنا
و من خاموش وخاموش تر شدم...
رفته بودی!
شایدخیلی پیشتر ها
اما آمدی ،می دانم. نه با پای خود با دستان خدا
می باریدند تمام شب های من و تو پاسخ آفتابی آن روزها ...
خواب دیده یودم تو را در رویاهایی پیش از آن...
و اکنون شب و روزم را با رویای تو خواب می کنم.
لبریز است لحظه هایم از عمق حضورت
و چشمانم پیوسته غرق در شبنم
غرق در تو...بهار نمی خواهم...دختر بهار در پاییز ماندگار است.

۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

2008/2/4


در امتداد همان نگاهها یود که دانستم هنوز گریستن آیین زیباییست!
کنار همان نیمکتی که تو را هرگز ندید...
....در عمق نیستی زیانم دیدی عاقبت چشمان من نیز سخنگو شد...
چرا زمان را از من دزدیدند!!؟

پرواز را دوستتر می دارم.. اکنون که...

کودکی را پیمودم، پنهان از چشمها ،در نقابی که اینان زندگی می نامندش...
و پرواز می کردم در خیال.... در خواستن ...
به سوی پرواز...
دور از نگاه دور از نقاب......
و اکنون شکسته نقابی عریانم..در پی دانه های کوچک شب های ریزانم ...
ترسانم، از خواندنی شدن و گریزان، از بنفشه!!!

۱۳۸۶ اسفند ۲۷, دوشنبه

شهر من...

اینجا پایتخت است ....
با سکوت می روند ....
وبی صدا می مانی!!!
می روندوتو در بی صدایی ها آوازه خوان می شوی!
شاید این شهر ترانه را کم دارد......
بسیارند که می سراینداما توان فریاد کو؟؟؟

۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

دیگر نمی نگرم!من آرامم!

سرنوشتم رااین چنین به بازی روزگار سپرده ام ......
بی خبر از آن که روزگار هم در نگاه تو می بازد به بازی سپردگانش را !!!

۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه

سکوت!

ایستاده ام صبورانه بر هیچی از خویشتن !!
نظاره گرگم شدن های تنهایی بی حرفم !
قسمت کردهام عشق را با بی رنگی خیال که میبرد مرا تا بی انتهایی حضور تو !
چه بی تحمل می شوند دستانم برای قلم وقتی تنها یاد تورا نقش می کنند.....
رنگی نیست .....
فریادی نیست....
وشاید تو فریاد مرا از رنگها ربوده ای!
دلم فریاد میخواهد!!