در انتهای خواستنی کودکانه
جدا از تصور هرز حادثه بود که روییدم در بی کرانه دنیا
پیوسته با مهر و تهی شده از رنگ
لمس لحظه را نا ممکن از حضور تو
و شوق وجود
تنها حاصل هویدا از بودنت
فراموشی التماس کوچ
در نا باوری دوستی
هر نقطه را به تمنای جمله کشاندن
و هر باران را به پیوند چشم خواندن
بی موسیقی ساعت تا صبح طنین لرزش را شماردن
بی هوا در خلوت ماه کلام باختن
گذشتن
بی تنفس زمان
و دور شدن از گرم گرم تا سرد فاصله
و اکنون با ریگ نشسته
در بی سرابی چشم
در بی وزنی ...بی بال وپر
خالی از جوانه و انباشته از روان شدن
...
وبدین سان بود که من بی دل شدم...