۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه


دیشب خدا را دیدم ...
در نگاه کودکی با کفشهای قرمز
راز کنار تو یودن را می گفت
راز همان دیداری که آخرین تار پیوستگی رویایم با دنیای تو را از دستانت می گرفتم . .
راستی من هم آرزومو دیدم ...

از همان بار نخست که تو را دیدم ،آغاز شد ، و هنوز همان گونه است _تنها هزار بار ژرف تر و پر شورتر
تو را برای ابد دوست خواهم داشت .از مدت ها پیش که در کالبد زمینی یکدیگر را دیدار کنبم ،
تو را دوست داشته ام ازهمان بار نخست که تورا دیدم ،این را می دانستم این سرنوشت بود ... جبران خلبل جبران