۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه


دل داده بودم
پس آوردند
نخواستم
می دانستم می میرد
به اجبار دادند
با درد گرفتم
چند وقتی است روی طاقچه است
نفس نمی کشد
هر شب با التماس به پایش می نشینم
که شاید بگرید
می ترسم
روی طاقچه کناریک هدیه تولد
چشمانش خشک شوند

دق کند!
...................................................................

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآهای خدااااااااااااااااااااااااااااااااا
هنووووووووووووووز می خوای بمونم
یادته اون روزا می گفتم هرگز واسه شفام دعا نمی کنم
دیدی چی شد .... دیدی چی شد
با من حرف بزن ...