۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

نمی دانم تا کنون محو هجوم پولکی هایی که می بارد از دست خدا بر دامن زمین شده ای!
نمی دانم تا کنون بی اختیار دویده ای در همان پیاده رویی که مردمان با نرمی گام بر می دارند.
نمیدانم ...
میدانی ...؟
راستی تو هم میدانی ؟
نه
تو نمی دانی..
زمزمه ی خدا را می گویم در گوش دلی شکسته
فارغ از دنیا و هر آنچه تو می پنداری (به جز تو)
اما همه فهمیدند همان شب
وقتی فارغ از دغدغه نگاه هایی متعجب برای لمس سردی سپیدترین پولک خدا می پریدم
گاهی بالا گاهی بالاتر
....
و شاید اینان هرگز ندانند که من هم یخ زده ام ...